تکه نانی از سطل افتاده بود بیرون. با خودش گفت سعی میکنم فورا نان را بخورم. این طوری بوی بدش سریع میرود و کمی نیرو پیدا میکنم ...
دست نوشته ای کوتاه برای یکی از فرشته های پناهگاه جیران به قلم آقای ابراهیم احمدیان گرامی مدیریت پناهگاه
شبهای برفی
مردم از کنارش رد میشدند. تند تند راه میرفتند. انگاری او را نمیدیدند. حق داشتند؛ هوا داشت سرد میشد.باید خودشان را میرساندند به خانه. قندی تکانی به بدنش داد و آب باران و تکههای کوچک برف را از پشتش تکاند. لنگان لنگان در پیادهرو به راهش ادامه داد. راستش خودش هم نمیدانست به کجا میرود؛ شاید جای گرمی برای امشب پیدا میکرد. دیشب خیلی سرما کشیده بود. کنار یک سطل زباله ایستاد. تکه نانی از سطل افتاده بود بیرون. با خودش گفت سعی میکنم فورا نان را بخورم. این طوری بوی بدش سریع میرود و کمی نیرو پیدا میکنم برای راه رفتن. چشمش را بست و نان را تند قاپید و شروع کرد به جویدن. هوا کمی تاریک شده بود که باز به راه افتاد. از روی یک جوی آب پرید. یادش رفته بود که دستهایش ده روز است که یک طوری شده. انگاری کج شدهاند. درد هم میکنند. به خودش پیچید و شروع کرد به لیسیدن دست. آخر سگها با لیسیدن جایی که درد میکند، از دردش کم میکنند. یک دفعه جفتی دست بزرگ را زیر شکم خودش حس کرد. ترسید. سرش را بلند کرد. یک مرد بالای سرش بود. گفت: کوچولو! کجا توی این بارون؟ چرا تنهایی؟ دستهات چی شده؟ ها؟ اینجا چکار میکنی؟ خیس هم که شدی! بیا! بیا بغلم با هم بریم. قندی خیلی دوست داشت که جواب این سوالها را بدهد؛ ولی به یادش افتاد که آدمها زبان سگها را نمیفهمند. مرد به نرمی قندی را از زمین بلند کرد. کمی آن طرفتر، ماشینی انگاری منتظر بود. در را باز کرد و قندی را گذاشت توی ماشین و خودش هم سوار شد. قندی صبح زود چشمهایش را باز کرد. اصلا یادش نبود که آن شب، کی به خواب رفته. مرد را دید. کنارش در پایین اتاق هنوز خواب بود. قندی از سوراخ زیر در، که سوز سردی از آن به داخل اتاق میجهید، بیرون را نگاه کرد. چقدر قشنگ! همه جا سفید شده بود. صدای نفسهای مرد میآمد. قندی، چشمهایش آهسته آهسته رفت روی هم.
(یکی از دوستان وقتی داستانهای مرا خواند، پیشنهاد کرد که برای هر سگ یک قصه بنویسم. راستش من از فنون قصه نویسی چیزی نمی دانم و بیش از این در توانم نبود. باید عذرخواهی کنم که این قصه بوی خودستایی دارد. ولی دیدم به این شکل اگر نوشته شود بهتر است. قندی الآن در هلند است. و ماجرای بالا ماجرای پیدا کردن او است و روزی که در قنوات در پیاده رو او را پیدا کردم خانم فهیمیان با یاری خانمهای دیگری از جمله خانم رکسانا، این سگ را به اروپا فرستادند. راستی یک سوال؟ اگر خانمها نبودند کی حیوانات را در ایران حمایت میکرد؟ عکس زیر: قندی است به اتفاق دوستش در اروپا.)