​خطاب به معلمان کشورم،با احترام و ادب

خطاب به معلمان کشورم،با احترام و ادب

من تسهیلگر یکی از مدارس طبیعت کشورم.چند دقیقه دیگر تقویم ورق میخورد و «اول مهر» به پایان میرسد.امروز را خیلیها به خیلیها تبریک گفته اند.من اما دلم غم دارد. غم کودکانی که بیش از یک سال به مدرسه طبیعت آمدند و حالا امروز ناگهان خود را در یک دنیای تازه دیده اند.آنها امروز وارد دنیایی شدند که با دنیای قبلی شان تفاوتهای زیادی دارد.این چند خط را می نویسم تا به شما کمک کنم بهتر بشناسیدشان و بتوانید رفتار بهتری با آنها پیشه کنید. آنها بیش از یک سال در «مدرسه طبیعت» زندگی کردند. جایی در میان رنگین کمانی از تجربیات کودکانه. با بچه گربه ها به دنیا آمدند، با مرغها غذا خوردند، با درختها قد کشیدند، روی خاک دراز کشیدند، تا دلتان بخواهد خندیدند، تا دلتان بخواهد دویدند و تا دلتان بخواهد خیال کردند. گاهی گریستند، گاهی دعوا کردند و... آنها در این مدت لحظه لحظه کودکی شان را در بهترین و واقعی ترین کیفیت ممکن زندگی کردند. خواب قدم زدن با لاک پشت در جنگل را دیده اند و رقصیدن با یاکریم ها در لانه شان.

از تمام آن چیزی که یک انسان باید بداند، تنها خواندن، نوشتن و حساب کردن را بیرون نکشید و به خوردشان ندهید.خود شما در طول یک روز چند درصد از زمان تان را از این مهارتها استفاده می کنید؟تمام آن مردمی که در روز تنها سه دقیقه مطالعه می کنند و خیلی هاشان که هیچوقت چیزی نمی نویسند از همین نظام آموزشی خواندن و نوشتن یاد گرفته اند!

اگر دیدید سر جایشان بند نمیشوند،به آنها نگویید بیش فعال.آنها در این یک سال و چند ماه هرگز بیش فعال نبوده اند.اشکال از آنها نیست؛اشکال از آن قفس تنگ است.اگر دیدید بلند بلند حرف میزنند و میخندند،به آنها نگویید بی ادب.آنها در این یک سال و اندی هرگز بی ادب نبوده اند. ایراد از آنها نیست،ایراد از فضای بی روح و قوانین پادگانی مدرسه است.چون نیک بنگریم،به آنها بی ادبی می شود نه اینکه آنها بی ادب باشند.اگر دیدید دارند در گوش همکلاسیهایشان پچ پچ میکنند،بدانید دارند از پوست نرم جوجه کبوترها میگویند یا دارند خاطره تعقیب مرغها و یافتن تخم مرغها را برایشان تعریف میکنند.حرفشان را قطع نکنید.بگذارید با خاطراتشان لااقل خوش باشند.شما به عنوان معلم کاش بدانید این تجربیات به مراتب مهم تر و حیاتی تر از حفظ کردن الفبا و نوشتن به خط نستعلیق است.

برای آنکه سرزمینی آباد و مردمانی صلح طلب داشته باشیم،مگر کاری جز این می نتوانیم بکنیم که کودکان این سرزمین را آزاد،پرشور،رها،شاد و توانمند بخواهیم؟مگر راه رسیدن به صلح را می شود جایی به غیر از قلبهای مردم یک سرزمین جستجو کرد؟قلبهایی که در کودکی تحقیر،مقایسه،تنبیه و به بند کشیده شده اند آیا می توانند با خود و جهان به صلح برسند؟

در رگهای این بچه ها خون زندگی در جریان است.شما را به قداست زندگی سوگند میدهم این رگها را بی حس و خون نکنید.در نگاه آنها دریا خود دریاست، درخت خود درخت است و پروانه خود پروانه. این نگاه را به میل خود یا به اجبار زمانه تغییر ندهید. به جای تغییر، آن را بیاموزیم.

چه اتفاقی در جامعه ما افتاده است که والدین هر دو هفته یک بار به مراکز کنکور آزمایشی رفته و همچون آنهایی که روی اسب ها شرط بندی می کنند و مضطربانه به جدول جایگاه اسبها چشم دوخته اند تا سرمایه شان نسوزد، به جدول رتبه بندی فرزندانشان نگاه میکنند که مبادا در این میدان مسابقه عقب بمانند؟ در مدرسه های ما کجا حرف از زندگی است؟کدام سؤال امتحانی از عشق و باران و گل میپرسد؟ در کدام کلاسش صدای موسیقی و باد و جیرجیرک در هم میپیچد؟در کدام کلاسش باران می بارد؟ در کدام کتابش باد می وزد؟داریم به فرزندان این سرزمین چه چیزهایی آموزش میدهیم؟چرا نوجوان 16 ساله هنوز نمیداند به چه رشته ای علاقه مند است؟چرا مردم زندگی بهتر را حتی نمیتوانند تخیل کنند؟ چرا تیراژ کتاب در این مملکت به 500 جلد رسیده است؟ به اینها فکر کنید بزرگواران. شما معلمید و چراغ راه. به آن حلقه گمشده فکر کنید،آن پله ی نخستین: «شوق».همان که سر کلاسها و در چاردیواری سردِ خانه ها آرام آرام میمیرد.

ساعت از نیمه شب گذشته و من به کارن ها،مسیحاها و اهوراهایی فکر میکنم که صبح به جای آماده کردن کوله پشتی بیلچه و چکمه و خوراکی، باید کیف کتابها و مدادشان را ببندند و به جای انتخاب لباس مورد علاقه،لباس های فرمی را بپوشند که دوست ندارند،بی رنگ و بی تغییر.

اول مهر را خیلیها به خیلیها تبریک گفتند.من اما دلم غم کودکانی را دارد که قرار است بزرگسالان،کودکی آنها را با آنچه خود «صلاح می دانند» معامله کنند.

عارف آهنگر، تسهیلگرمدرسه طبیعت