پانزدهم اسفند تولد مهربونترین بانوی حمایت از حیوانات،یادش گرامی باد

تولدت مبارک شعله بانو، اگر درست یادم باشد پانزدهم اسفند روز به دنیا آمدنت بود، آنوقت که بین ما بودی همیشه فراموش می کردم که تبریک بگویم، چند وقت بعد بر حسب اتفاق می فهمیدم و در دلم خجالت می کشیدم، حالا هم خواستم سوال کنم و مطمئن شوم اما رویم نشد، عکس سنگ مزارت را نگاه کردم، تاریخ یکم فروردین ماه نوشته بود، بیشتر شک کردم که آن تاریخ رسمی درست نباشد، بگذریم، باید همین روز باشد یا همین روزها، مهم این است که این بار از اول اسفند هر روز به خودم می سپردم که یادم نرود که تبریک بگویم. بین عکسهای پناهگاه گشتم تا عکس خوب و تازه ای پیدا کنم ولی دریغ... انگار فکر می کردم جاودانه هستی و نیازی به عکس انداختن نیست، اما حالا نه شما هستی و نه پیشی روی پایت و نه این خانه، همه را یک هجوم سیاه با هم بلعید و حالا نه شعله بانو سر جایش است و نه آنچه از پناهگاهی که با خون دل ساخت را گذاشتند که بماند و نه من.

ولش کن، خوب نیست زادروز زیبایت را با غمهایم تلخ کنم، گرچه تمام شب را حتی با خوردن خواب آورهای هر شبه تا صبح بیدار بودم و شاهد طلوع آفتاب روزی که به دنیا آمدی، و زمان میان سر دردم مفهوم خنده آوری است، چرا که برای من هر سال در این روز از نو زاده می شوی.

راستی هنوز آخرین پیغامت روی تلفن خانه ام است، پیغام آخرین شب و من با وسواس هراس گونه ای از پاک شدنش یا خراب شدن دستگاه هر چند وقت به آن گوش می دهم: " مهشید جان هنوز نرسیدن خونه، باشه الان موبایل هادی رو می گیرم" ، نه هنوز از پناهگاه به خانه نرسیده بودیم. در خیالم گرچه من و باقی مانده پیشی هایت دیگر آنجا نیستیم ولی شما میان خانه زیبایی که برایشان ساختی با پیشی های رفته هنوز آنجایی و هنوز نگران سبز ماندن چمن ها و رشد کردن درخت ها و زیبایی پناهگاهی، آن هم برای پیشی ها، هنوز در فکر باند های پخش موزیک در همه جای محوطه پیشی ها هستی تا حال بهتری با شنیدن موزیک آرام داشته باشند.

و من با به یاد آوردن اینکه آخرین بوسه را من به صورت گرم و خوش بویت زدم، می خندم، مثل اینکه بهترین قسمت یک هدیه آسمانی قسمت من شده باشد. دلم برایتان تنگ شده، کاش پناهگاه را به من می سپردید و می رفتید و حالا بر می گشتید و من رویم می شد سرم را بگذارم روی شانه تان و اشک بریزم و بگویم چطوری این کار را کردید؟ خیلی سخت است، سخت است، روز به روز تنهاتر شده ام، روز به روز سخت تر می شود، چطور طاقت آوردید؟ و از آن خنده های بلند سر بدهید و به من بگوید خوبه که یک نفر فهمید. راستی کیک بخرم؟ شمع بگذارم رویش؟ یا بیایم سر مزار؟ یا اینکه دست پختم را دوست داشتید، از غذاهای مورد علاقه تان بپرم؟ چه کار کنم که برگردید؟ چه کار کنم که بشود سه سال پیش و من بیایم به پناهگاه و بگویم شما امروز و امشب را بروید پیش خانواده و دوستان فارغ از دل نگرانی پناهگاه جشن بگیرید، من مراقب پیشی ها هستم، به خدا که می توانم.....تولدت مبارک شعله بانو، روان زیبایت شاد و آزاد.