​آدمیزادی با هیبتی دیگر...

آدمیزادی با هیبتی دیگر...

نه، دیگر بیشتر از این نمیتواند ادامه بدهد. دیگر حتی پاهایش را حس نمیکند. همانجا روی برفها میافتد. دو سال پیش به دنیا آمده است ولی در همین عمر کوتاه خودش به اندازهٔ همهٔ نرسیدنهای دنیا دویده است. از ترس جانش، برای یک لقمه غذا، برای یک جرعه آب... هر جای بدنش یادگاری از درد دارد: جای چوب بچهها، جای کفش مردی که یک بار جلوی مغازهاش خوابیده بود، جای چرخی که چند ماه پیش روی پایش رفت...طعم گرسنگی را خوب میشناسد، از همان ماههای اول وقتی خیلی کوچک بود و مادرش را بردند... ولی دیگر مهم نیست، اینجا آخر خط است و او تنهای تنها در میان سوز و برف و باد در نقطهٔ پایان خودش افتاده است. تب بدنش، برفهای سرسخت اطرافش را به آهستگی ذوب میکند و او احساس میکند این جانش است که دارد بدنش را ترک میکند و جذب برفها میشود. نه، دیگر واقعاً مهم نیست. او دیگر نایی برای دویدن ندارد، خسته است، خیلی خسته. در همان حال که افتاده است از لای چشمهای نیمهبازش نزدیک شدن سایه روشنی را میبیند. هر چه هست، امیدوار است که آدم نباشد ولی از بخت بد او سایهاش به سایهٔ آدمیزاد میماند. باید فرار کند ولی با کدام رمق؟ همانجا افتاده منتظر میماند. منتظر چه؟ آیا دور خواهد شد یا قرار است در این لحظات آخر بلای جدیدی بر سرش فرود بیاید؟ سایه نزدیکتر میشود، نزدیکتر، نزدیکتر و بر سر او مینشیند. انگار برای یک لحظه در پوست پشت کرخ شدهاش چیزی مورمور میکند ولی او دیگر چیزی نمیفهمد. از شدت ضعف پلکهایش را میبندد و مطمئن است که دیگر آنها را باز نخواهد کرد ولی آنها را باز میکند، در یک جای گرم و نرم به دور از سوز و برف و سرما... هنوز گیج است ولی انگار دستی به آرامی پوست نیمهکرخ پشتش را نوازش میکند. دستش را نمیتواند حرکت دهد. چیزی به آن بستهاند. انگار زندگی قطره قطره به بدنش باز میگردد. نمیفهمد ناجیاش چه میگوید ولی هر چه هست طنین این کلمات برای او لحن تازهایست. او آدمها را تا به حال به این هیبت ندیده است. آیا دارد خواب میبیند؟ چشمهایش را میبندد. آرزو میکند که این یک رویا نباشد ولی اگر یک رویاست دیگر هرگز بیدار نشود و دوباره در خواب فرو میرود...

تالین ساهاکیان

پاورقی:

این سگ از سرما یخ زده است ولی هر کدام از ما میتوانیم سرنوشت حیوانات اطرافمان را طور دیگری رقم بزنیم اگر آن آدمیزاد باشیم با هیبتی دیگر...