همراه با منتخب خرداد 96

 هر روز که میرم باغ مادرهایی رو میبینم با سینه های آویزون تو گرما و بر بیابون دنبال یک تیکه غذا  بلکه بتونن به بچه هاشون شیر بدن اما دریغ از قطره ای آب یا غذا 

وقتی میرسم و ناامید و سرگردون یکی از این مادرهای دلشکسته رو میبینم پیش خودم میگم خدا میدونه چقدر دلش شکسته بوده و ناامید از پیدا کردن غذا و شاید تو دلش میگفته خدایا به بچه های کوچیکم رحم کن که گرسنه چشم به راهه منن .. و خدا به دل کوچیکش نگاه میکنه و منو یا یکی از ماها رو وسیله میکنه تا اون روز مادر و بچه ها با شکم سیر بخوابن ..خیلی حس خوبیه اون لحظه اما فرداش چی ..پس فردا و روزهای دیگر و در مکانهای دیگری که ما نیستیم ...